زینب :انداختی سرم برم سپیده رو ببینم
شیدا : مگه بده باعث شدم بری سپیده رو ببینی؟
زینب: نه
نفهمیدم اون چند ساعت چه جوری گذشت.....
انگار تو دلم رخت میشستن.....
ساعت 12 بود که رمزی خسته نباشید و گفت و بعد از چند دقیقه از آموزشگاه زدیم بیرون.....قدم زنان با عاطفه به سمت اتوبوس ها رفتیم......اتوبوس تا پرشه و حرکت کنه من دق کردم....
حالا اون راه مگه تموم میشد، یه حس های عجیبی داشتم...یهو ته دلم خالی میشد........
فقط دلم می خواست هر چه سریعتر به سپیده برسم.....
مغزم داشت منفجر میشد بس که ذوق و شوق داشت.....
دلم گیری ویری میرفت....
آنچنان خوشحال بودم که می خواستم جیغ بکشم....
همزمان داشتم باهاش چت میکردم....
بالاخره رسیدم.....از اتوبوس پیاده شدم......رفتم به سمت خونشون....وای، هرچی نزدیکتر میشدم،حالم بدتر میشد ......کاش زودتر میومد پایین......چقدر زیبا بودن حال و هوای اون لحظه ها......اما دیگه آخرین لحظات بود......
سپیده: بله
زینب: سپیده بیا پایین
سپیده: سلام
زینب: بابا بیا پایین سلام دادیم به هم قبلا
سپیده: باشه
حالا مگه میومد پایین .......
زمان نمیگذشت.....
وای خدا.......در باز شد......بالاخره اومد.......سپیده ه ه ه ه 
پریدم بغلش، فقط همین........
چه لحظه ای بود.....وای ی ی......وای ی ی .....از اون نابترین ا......
از اون لحظه هایی که آدم دلش میخواد هیچ وقت تموم نشه.....از اون لحظه هایی که آدم به آرامش میرسه....از اون لحظه هایی که آدم حس میکنه تمام دنیا رو تو آغوشش گرفته.....باید تو اون لحظه ها چشما رو بست و خندید.......جفتمون داشتیم میخندیدیم....

سپیده جوووووووووونم دلم برات تنگ شده بود....
ساعت 1:45 و بعد از 52 روز بود که بهش رسیدم..... عزیزم م م ...
انقد خوش گذشت که هرگز فکرشو نمیکردم که اینطور شه...
چند بار بغلش کردم.....چقد دلم تنگ شده بود واسه آغوشش ، واسه شونه هاش ، واسه اون مهر و محبت بی نهایتش ، واسش می میرم....... 
کلی خندیدیم.....همش چرتوپرت
البته حرف مفیدم میزدیم....
شال زرد با دمپایی یاسی بهش میومد....یوهاهاهاها
صورتشو نبوسیدم......دست سمت چپش رو بوسیدم.........
فکر میکنم می خواست نذاره این کارو انجام بدم........اگه نمیذاشت خیلی ناراحت میشدم.......سپیده دوس دارم دستتاتو ببوسم، قبلا که بهت گفته بودم....
انقدر با هم شوخی کردیم که حد و حساب نداره.....تا جایی که وقتی نگاه هامون واسه چند لحظه بیشتر بهم گره میخورد، خندمون میگرفت.....
یاده نگاه های قدیمیم افتادم.....همون نگاه های زنگ تنکابنی.....و هر زنگی که کنار سپیده بودم.....
زینب : سپیده، یادته؟
سپیده :آرره...واه واه...
ساعت 4:05 بود که با هم خداحافظی کردیم و به سمت خونه رفتم.....درسته که دیگه انرژی ای نداشتم و به زور خودمو رسوندم خونه اما اون ساعات با سپیده بودن خودش شادی آور بود.....تاچند روز پر انرژی خواهم بود......البته از اون نظر.... هورااااااااااااااااااا
من همین جوری میخواستم دیگه ......همین مدلی.....همین لحظاتو.......همین لحظات دو قدمی بودن با سپیده ،همین لحظات نشستن کناره سپیده رو.....خوش گذشت....خوش گذشت.....خیلی خیلی خوش گذشت.......
عشقم
فقط سپیده
نظرات شما عزیزان:
عاطفه برای شما عاطی دیوونه 
ساعت23:30---17 شهريور 1391
salam zeinab webwt mesle khodet ba hale
فقط سپیده 
ساعت1:07---27 مرداد 1391
زینب؟؟؟اون چیزیو که بهت گفتم هیچ وقت یادت نره
پاسخ:kodum chizo?